سلام آقا هادي!
اتفاقا اگه بقيه اش را هم مي نوشتيد من مي خوندم...چون همچين رفته بودم تو بحرش كه همينجوري داشتم تن تن مي خوندم. چقدر باحال بوده كه بارون و تگرگ اونجوري ميومده!! من كه اگه بودم مو رو تنم سيخ مي شد و نا خواسته گريه مي كردم.
من هميشه از خاطرات و اينجور چيزا را كه مي نويسن تو وبلاگا خيلي خوشم مياد و هميشه مي خونمشون!
وايييي آخيييي نازززيي....ديدينش؟!؟! احساس خيلي غريبي داره...! من كه نميشناسمشون ولي به دلم اين جوريه كه من هم فكر مي كنم با كسي نيست الان!...
انشالله كه اون هم موفق باشه...خدا را چه ديدي...شايد دوباره....برگشت!
چقدر حرف زدم!
ببخشيد
در ضمن به روز هستم خوشحال مي شم سري بزنيد
موفق و مويد باشيد