شبی مست و خرابات بگذشتم از ویرانه ای...
از سیاهی چشم مستـم خیره شد در خانه ای ! تا نگاه کردم قلبم شد چون پروانه ای !
دیدم که مردکی کور و فلج افتاده در گوشه ای . مادرک همچون دیوانه ای
و
دخترک مشغول عیش و نوش با مرد بیگانه ای !
همی فارغ شد از عیش و نوش با آن مرد پلید ، قصد رفتن کرد با حالت جانانه ای . دست بر جیب کرد و داد از آن همه پول درشت به دختــــرک چنـد دانــه ای .
به خود لعنت فرستادم که در شبی مست و خرابات نروم نزدیک هر ویرانه ای که دخترک از زور فقر میفروشد قسمتش بحر بیگانه ای ... !!!
...................................................
پاورقی:
این متن رو به خاطر این نوشتم که دلم از بی عدالتی در جامعه ی ما خونه !
وقتی مشغول خوردن غذا هستیم به یاد همسایه ای باشیم که ممکن است آن شب گرسنه باشد.