برای گفتن من شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرحم فریاد بود زخم مرا
به پیش درد عظیم دلم خجل مانده
از دستان عزیزان چه بگویم؟!
گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست !
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست